آیینهٔ دل داغ جلا ماند و نفس سوخت


فریادکه روشن نشد این آتش و خس سوخت

واداشت ز آزادی ام الفتکدهٔ جسم


پرواز من زگرمی آغوش قفس سوخت

آهنگ رحیل از دو جهان دود برآورد


این قافله را شعلهٔ آواز جرس سوخت

سرمایه در اندیشهٔ اسباب تلف شد


آه از نفسی چندکه در شغل هوس سوخت

از پستی همت نرسیدیم به عنقا


پرواز بلندی به ته بال مگس سوخت

گر خواب عدم بر دو جهان شام گمارد


دل نیست چراغی که توان بر سرکس سوخت

پا آبله کردیم دگر برگ طلب کو


بیدل عرق سعی درین پرده نفس سوخت